تابستان...


احمدرضا احمدی

من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است

فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد

به قلبم فرمان می دهم

میوه های زمستانی را برای تابستان

ذخیره کنند

تا تو در تابستان از راه برسی

" احمدرضا احمدی "

بنفشه ها

 

بنفشه ها را

دور از ما

کاشتند

اما

نمی دانند ما

آرام آرام

به بهار نزدیک

می شویم

هنوز

حرف هایی برای گفتن

داریم...

احمدرضا احمدی

زمانی...

 

زمانی با تکه ای نان سیر می شدم

و با لبخندی به خانه می رفتم

اتوبوس های انبوه از مسافر را

دوست داشتم

انتظار نداشتم

کسی به من در آفتاب

صندلی تعارف کند

در انتظار گل سرخی بودم.

احمدرضا احمدی