نه، بهاران از توست
از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
این بهین باغ و بهارانم تو
حمید مصدق
نه، بهاران از توست
از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
این بهین باغ و بهارانم تو
حمید مصدق
آه، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده دیداری؟
ــ چه شنیدم؟
تو چه گفتی؟
ــ آری؟!
حمید مصدق
آن روز با تو بودم
امروز بی تو ام
آن روز که با تو بودم
ـ بی تو بودم
امروز که بی تو ام
ـ با تو ام
حمید مصدق
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
ـ هرگز، هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
هرگز
کشت.
حمید مصدق
وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
. . .
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
حمید مصدق
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی ست
و عبث بودن پندار سرورآور مهر . . .
حمید مصدق
مگر آن خوشه گندم،
مگر سنبل،
مگر نسرین
تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند. . .
حمید مصدق
این شعر خواندنی
این عشق ماندنی
این شور بودنی ست
این لحظه های پر شور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
ـ سرودنی ست.
حمید مصدق
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی،
شاه بیت غزل زندگیم.
حمید مصدق
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی،
این فاصله را برداری...
حمید مصدق