بید مجنون...


این کتاب های نادان را

که مدام می گویند

وزن ندارد

و رنگ یا طعم یا رایحه

و حجم ندارد و دیده نمی شود صدای تو،

زیر آن بید بلند

که از شنیدن واژه هایت جنون گرفت

دفن کنید؛

به فتوای مرد غمگینی

که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می بندد.


مصطفی مستور/ و دست هایت بوی نور می دهند

برای...


دلم تنگ می شود، گاهی

برای حرف های معمولی

برای حرف های ساده

برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»

برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.»

و چه قدر خسته ام از  «چرا؟»

از «چه گونه!»

خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ های تند

نشانه های با معنا، بی معنا

دلم تنگ می شود، گاهی

برای

یک «دوستت دارم» ساده

دو «فنجان قهوه ی داغ»

سه «روز» تعطیلی در زمستان

چهار «خنده ی» بلند

و

پنج «انگشت» دوست داشتنی.

مصطفی مستور