فروغ نگهت...


تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده‌ی من...

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

. . .

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ور نه دیگر به چه کار آیم من

بی تو؟ چون مُرده چشم سیهت...

 

مهدی اخوان ثالث


پ ن: کاشکی خاک بودمی در راه/ تا مگر سایه بر من افکندی... (سعدی)

آخر شاهنامه


ما

فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم

با صدایی ناتوان تر ز آن که بیرون آید از سینه،

راویان قصه های رفته از یادیم.

مهدی اخوان ثالث

لحظه دیدار . . .

 

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام٬ مستم

باز می لرزد دلم٬ دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را٬ تیغ!

های! نپریشی صفای زُلفکم را٬ دست!

و آبرویم را نریزی٬ دل

ای نخورده٬ مست؛

لحظه دیدار نزدیک است . . .

مهدی اخوان ثالث ( م.امید )