اوج، کمال...
کمال گل
در شکفتن؛
بلوغ درخت در میوه دادن؛
و اوج انسان در عاشقی است...
راستی،
خدا جان!
ما شاعران ِ عاشق
چند سال پیش از زاده شدن
به بلوغ رسیده ایم؟
سیدحسین متولیان
کمال گل
در شکفتن؛
بلوغ درخت در میوه دادن؛
و اوج انسان در عاشقی است...
راستی،
خدا جان!
ما شاعران ِ عاشق
چند سال پیش از زاده شدن
به بلوغ رسیده ایم؟
سیدحسین متولیان

۲۹ دی/ تولد فرهاد
+ دانلود آهنگ یه شب مهتاب/ شعر: احمد شاملو
++ و به مناسبت امروز؛ دانلود آهنگ وحدت والا پیامدار... /شعر: سیاوش کسرایی
+++
تو خدای عادلی بودی
و من
از همه هدیه هایت
یک شمع مانده بود برایم
شمع نیمه جانم؛
همه داشته هایم را به تو بخشیدم
و تو همه چلچراغ هایت را به من
من همه دارایی ام را
و تو همه دارایی ات را...
معامله با تو
همیشه پر سود است! (سیدحسین متولیان)
با هر عینکی
یک جور دیده می شود دنیا!
گاهی سیاه تر...
گاهی بی ارزش تر و لاغرتر ...
گاهی به درد بخور تر و محدب تر...
اما اصل همین است:
آدم
گاهی،
باید عینکش را عوض کند!
سیدحسین متولیان
تو را
از خواب های کودکی ام می شناسم
از همان روزگار
که تصویرت را
بر ماسه های ساحل می کشیدم
و تو با موجی سپید
مشقم را خط می زدی...
دریای بی کران!
سیدحسین متولیان
باران که بارید
زمین خیس شد...
درختان سیراب شدند
اما آسمان همچنان خشک مانده بود!
کاش
آسمان هم یک روز
تشنه می شد...
سیدحسین متولیان
پایان شب سیاه را یاد بگیر
برخیز و دوباره راه را یاد بگیر
حیف است پلنگانه زمین گیر شوی
بوسیدن روی ماه را یاد بگیر
سیدحسین متولیان
دیوارها که بریزند
درها تعطیل می شوند
سقف ها بازنشسته می شوند...
و خدا
از مسیری غیر از مسیرهای بن بست
همیشه به خانه باز می گردد...
سیدحسین متولیان
گاهی آدم ها خودشان شراب می شوند...
سیدحسین متولیان ـ چلچراغ
جاذبه زمین نگهمان داشته است
یا دافعه آسمان؟
چه فرقی می کند
وقتی هنوز
بالی برای پرواز هست...
سیدحسین متولیان
یک روز شادند
یک روز غمگین
گاهی در آسمانند
و گاهی حوالی زمین
اما
هرگز عاشق نمی شوند
فرشته ها...
باید آدم شویم...
سیدحسن متولیان
کوه، نام مردی بلند قامت است
ماه، نام دختری بلند مو...
و عشق
نام کوچک خداست...
سیدحسین متولیان
کوچه ها به خیابان ها می ریزند
خیابان ها به اتوبان
اتوبان ها به بزرگراه
بزرگراه ها به ...
کاش خیابان ها هم
شبیه رود، به جای بزرگ شدن
به دریا می ریختند...
سیدحسین متولیان
درخت ها را بریدند
کاغذها را کتاب کردند
اما بهار
در رگ های درختِ ورق شده جریان داشت!
ذهن ها شکوفه دادند...
سیدحسین متولیان
یک جعبه مداد رنگی کافی است
تا کودکی بازیگوش
بتواند
در نقاشی اش
نظم فصل ها را به هم بریزد.
سید حسین متولیان
به نفرینی خداوندی دچارم
که از آغاز خلقت بی قرارم
و سرگردان ترین پیغمبرم: «ابر»
نمی دانم ببارم یا نبارم؟!!
سیدحسین متولیان
باور کنید
عشق که می آید،
عقل از در ِ دیگر بیرون نخواهد رفت!
عقل
میدان را خالی نخواهد کرد!
او
از سپاهیان ِ عشق خواهد شد...
سیدحسین متولیان
به دنبال عشق،
هر خانه ای را در زد!
اما کسی در را نگشود...
گوش ها سنگین شده بود!
نمی دانست
عشق هم
سال ها پشتِ در مانده است
سیدحسین متولیان
حتی
اگر با تمام وجود از او بخواهم
و خدا دست به کار ِ خلقتی نو در نهایت ظرافت بشود
و تمام تجربه خلقت های گذشته را بکار بندد
باز هم
کسی برای من و او
تو
نمی شود...

سیدحسین متولیان
به شوقِ آن که نسیمی ز کوی یار
بیاید
به دور دوخته ای چشم تا بهار
بیاید
به خون کشیده شود دل، درست
وقتِ جدایی
درختان همه سبزند تا انار
بیاید...
سید حسین متولیان
آرام و بی صدا نشسته بودند
و فقط تماشا می کردند
با تمام حکمت های درونشان
با تمام واژگان بی صدایشان
سکوت...
نگاه...
و دوباره سکوت...
سال ها بود که می خواستند شبیه فرشته
باشند
کتاب ها
سیدحسین متولیان
نه که پای اشک در میان باشد...
نه!
تو که نباشی
همین طور بی بهانه،
بی دلیل،
شانه هایم زلزله خیز می شوند.
سیدحسین متولیان
می خواست شیطان را بشکند...
سنگ برداشت
پرتاب کرد...
خودش شکست
نمی دانست باید اول آینه ها را
کنار بزند...
سیدحسین متولیان
شهریور بود
که تابستان بغض کرد
مردم دوستش نداشتند!
و هیچ کس جز خدا نمی دانست
باران پاییز،
اشک های تنهایی تابستان است...
سیدحسین متولیان

نامت را که می برم
دهانم
خوش بو می شود
شک ندارم
تو از نسل گل هایی...
سیدحسین متولیان
معامله خوبی است
زندگیِ من برای تو
مرگِ تو برای من
نترس
تنها نمی مانی...
شعرهایم را همه عاشقان زمین
تا همیشه
به نیتِ تو فال می گیرند.
سیدحسین متولیان

تو که لبخند بزنی
عید می شود...
و ماه
برای لمس عید سال هاست
ادای لبخند تو را در می آورد...
سیدحسین متولیان
هیچ وقت
به قدر تو
عاشق نبودم
هیچ وقت
به قدر من
بی مهر نبودی
می دانم، قدر نمی دانم
اما
قدری کنارم بنشین!
به اندازه همین دو، سه شب ِ روشن...
سیدحسین متولیان
کنار قدم هایم
گُلی می روید
باران
می بارد بر تمام ِ بودنم
و نسیم
می نوازد صورتم را...
چطور باور کنم تو در
رگ های جهان٬
حضور نداری؟
سیدحسین متولیان

زمین را آفرید
آسمان را آفرید
دریا و جنگل را آفرید
همه چیز را سر و سامان داد
خانه را که مرتب کرد،
حالا باید مهمان دعوت می کرد
تا تنها نماند...
ما مهمانان خانه رنگین خداییم!
سیدحسین متولیان