ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پرده‌ي ِ کنايت رفت.
مجال ِ ما همه اين تنگ‌مايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.

۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
 

هوای تازه


جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندم‌ها تو را دیدم
زیر درختی تو را دیدم.

در انتهای همه سفرهایم
در عمق همه عذاب‌هایم
در خمِ همه خنده‌ها
سر بر کرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانه‌ام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهای خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد.

 


■ شاعر: پل الوار | مترجم: احمد شاملو

دشواری وظیفه


انسان بودن

توان دوست‌داشتن و دوست‌ داشته‌شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوه‌ناک فروتني

بر شانه من کبوتری است...

بر شانه من کبوتری است
که از دهان تو آب می خورد
بر شانه من کبوتری است 
که گلوی مرا تازه می کند
بر شانه من کبوتری است
با وقار و خوب
که با من از روشنی سخن می گوید
و از انسان - که رب النوع همه خداهاست

من با انسان
در ابدیتی پرستاره گام می زنم...

شاملو

+ دوم مردادماه، سالمرگ احمد شاملو


پ ن:
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری (سعدی)

شب تار است

شب بیمار است

از غریوِ دریای وحشت‌زده بیدار است

شب از سایه‌ها و غریوِ دریا سرشار است

زیباتر شبی برای دوست‌داشتن.

با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستاره‌ها نیازی نیست.

با آسمان

بگو

 

احمد شاملو

کار دیگری نداریم من و خورشید،

برای دوست داشتنت 

بیدار می شویم,

هر صبح!

 

احمد شاملو

آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک...


آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای ،

هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی ماند .... ......


+ شما صلاحیت خود را از کجا آوردید؟ چه کسی به شما اجازه داده قضاوت کنید؟ اینجا

توان...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:

توان ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان ِ شنفتن

توان ِ دیدن و گفتن

توان ِ اندُهگین و شادمان شدن

توان ِ خندیدن به وسعتِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان

توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شکوه ناک ِ فروتنی

توان ِ جلیل به دوش بردن ِ امانت

و توان ِ غم ناکِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.


انسان

دشواری وظیفه است.

احمد شاملو

یه پری میاد...

آخرش یه شب ماه میاد بیرون...

فرهاد مهراد
۲۹ دی/ تولد فرهاد

+ دانلود آهنگ یه شب مهتاب/ شعر: احمد شاملو
++ و به مناسبت امروز؛ دانلود آهنگ
وحدت والا پیامدار... /شعر: سیاوش کسرایی

+++
تو خدای عادلی بودی
و من
از همه هدیه هایت
یک شمع مانده بود برایم
شمع نیمه جانم؛
همه داشته هایم را به تو بخشیدم
و تو همه چلچراغ هایت را به من
من همه دارایی ام را
و تو همه دارایی ات را...
معامله با تو
همیشه پر سود است!  (سیدحسین متولیان)

چشمانت...


میان آفتاب های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست ــ

نگاهت شکست ستمگری ست ــ

و چشمانت با من گفتند

که

فردا روز دیگری ست.

شاملو


+ یاد آن شب که صبا در رهِ ما گــُل می ریخت..  (باستانی پاریزی)

+ همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد..  (حافظ)

دست های تو با من آشناست


اشک آن شب لبخند عشقم بود...

شاملو

صدای تو...


نگاه از صدای تو ایمن می شود

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی...

احمد شاملو

در غیاب تو...


کجایی شاملو!

بعد از تو خاکِ تشنه حتی

از خـُـنکای ِ باران و عطر ِ علف دلگیر است.

ماه بر دوردستِ دهکده نمی تابد

ترانه از ترجمان ِ تاریکی می ترسد.

سیدعلی صالحی


۲مرداد ـ سالمرگ احمد شاملو

شاملو - صالحی

پُر ستاره...


در تاریکی چشمانت را جُستم

در تاریکی چشم هایت را یافتم

و شبم پُرستاره شد.

شاملو

رقصید بر لبان مان لبخندی


رقصيد بر لبانش لبخندی

چون رقص آب بر سقف

از انعكاس تابش خورشيد

در قفل ِ در

كليدی چرخيد.

احمد شاملو

بيابان را سراسر مه گرفته...


بيابان را سراسر مه گرفته است

می‌گويد به خود عابر

سگان قريه خاموشند

در شولای مه پنهان

به خانه می‌رسم

گل كو نمی‌داند

مرا ناگاه در درگاه می‌بيند

به چشمش قطره اشكی بر لبش لبخند

خواهد گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است ...

با خود فكر می‌كردم كه مه

گرهمچنان تا صبح می‌پائيد

مردان جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز می‌گشتند.

احمد شاملو

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد


برای تو و خويش

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها را

در ظلمات‌مان ببيند.

گوشی

که صداها و شناسه‌ها را

در بيهوشی‌مان بشنود

برای تو و خويش،

روحی

که اين همه را

در خود گيرد و بپذيرد

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خويش بيرون کشد

و بگذارد

از آن چيزها که در بندمان کشيده است

سخن بگوئيم.

مارگوت بیکل ـ ترجمه آزاد احمد شاملو

ابدیتی از تو...


فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من، در وحشت انگیزترین شب ها،

آفتاب را به دعایی

نومیدوار طلب می کرده ام.

تو از خورشیدها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.

در خلئی، که نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی

در فاصله دو مرگ

در تـُهی میان دو

تنهایی ــ

{ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است! }

شادی تو بی رحم است و بزرگوار،

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست

چراغی در دلم...

. . .

احمد شاملو ــ باغ آیینه

فجیع!


هرگز کسی

این گونه فجیع به کـُـشتن خود برنخاست

که من به زندگی

نشستم!

احمد شاملو ــ آیدا در آیینه

مُردنگی


سالی نوروز

بی گندم سبز و سفره می آید

بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور

بی رقص عفیف شعله در مردنگی*

      احمد شاملو

 

*مردنگی: سرپوش بزرگ بلورین که لاله یا لامپا را زیر آن نهند تا از باد مصون ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فانوس شیشه ای که بالا و پائین آن باز است و شمعو چراغ را داخل آن گذارند تا از باد محفوظ بماند.

بامداد...


به پرواز، شک کرده بودم

             به هنگامی که شانه هایم از توان ِسنگین بال،

                                                     خمیده بود...

شاملو

احمد شاملو

گر بدین سان ...


گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را

به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه بن بست.

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود؛ چون کوه

یادگاری جاودانه،

بر تراز ِ بی بقای خاک...

الف. بامداد

این حکایت

 

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم

که آشکارا در پرده کنایت رفت

مجال ما همه این تنگ مایه بود و

دریغ که مایه، خود در وجه این

حکایت رفت

الف.بامداد

مردنگی

 

سالی نوروز

بی گندم سبز و سفره می آید

بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور

بی رقص عفیف شعله در مردنگی*

 

*سرپوش بزرگ بلورین که لاله یا لامپا را زیر آن نهند تا از باد مصون ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فانوس شیشه ای که بالا و پائین آن باز است و شمعو چراغ را داخل آن گذارند تا از باد محفوظ بماند.
 

         احمد شاملو

لرزش دست و دل ...

 

همه لرزش دست ودلم از آن بود

که عشق پناهی گردد،

پروازی نه،

گریزگاهی گردد

آی عشق ، آی عشق . . .

چهره آبی ات پیدا نیست . . .

احمد شاملو

نخستین

 

کوه با نخستین سنگ، آغاز می شود

انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

احمد شاملو (الف.بامداد)

برف نو، سلام

 

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته ای بر بام

پاکی آوردی ـ ای امید سپید!

همه، آلودگی است این ایام.

...

احمدشاملو (الف.بامداد)