فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من، در وحشت انگیزترین شب ها،

آفتاب را به دعایی

نومیدوار طلب می کرده ام.

تو از خورشیدها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.

در خلئی، که نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی

در فاصله دو مرگ

در تـُهی میان دو

تنهایی ــ

{ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است! }

شادی تو بی رحم است و بزرگوار،

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست

چراغی در دلم...

. . .

احمد شاملو ــ باغ آیینه