داشتم از این شهر می رفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد!

البته

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و

تو صدایم کنی!

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی!

 

"رسول یونان"


پ ن: دلم میخواد این آهنگو گوش کنم:

زخمی تر از همیشه از درد دل سپردن 
سرخورده بودم از عشق در انتظار مردن
با قامتی شکسته از کوله بار غربت
در جستجوی مرهم راهی شدم زیارت
رفتم برای گریه رفتم برای فریاد
مرهم مراد من بود کعبه تو رو به من داد
ای از خدا رسیده، ای که تمام عشقی
در جسم خالی من روح کلام عشقی
ای که همه شفائی در عین بی ریائی
پیش تو مثل کاهم تو مثل کهربائی
هر ذره از دلم را با حوصله زدی بند
این چینی شکسته از تو گرفته پیوند
ای تکیه گاه گریه، ای همصدای فریاد
ای اسم تازه من کعبه تو رو به من داد
من زورقی شکسته ام اما هنوز طلائی
طوفان حریف من نیست وقتی تو ناخدائی
بالاتر از شفائی از هر چه بد رهائی
ای شکل تازه عشق تو هدیه خدائی
با تو نفس کشیدن یعنی غزل شنیدن
رفتن به اوج قصه بی بال و پر پریدن
ای تکیه گاه گریه ای همصدای فریاد
ای اسم تازه من کعبه تو رو به من داد