پاییز می آمد. هوا تازه می شد و صدای پای من روی برگ های زمین گیر قشنگ بود. پاییز می آمد. درخت های خیابان فلسطین همدیگر را می بوسیدند من چتر نداشتم و خیس می شدم. من در خیابان ولیعصر پیاده روی می کردم و به فریم عینک دختر پسرهای روشنفکر خیره می شدم...پاییز می آمد من هوس می کردم از سوسیس های کثیف انقلاب بخورم، اما همه پولم را داده بودم پای کتاب و همه عابربانک ها پوزش می خواستند از من که پول ندارند...
پاییز می آمد و من چقدر دوست داشتم دست کسی که می خواهم در دستم باشد، اما هیچ کسی زیر گنبد کبود نبود و من تنهای تنها بودم؛

برگرفته از: چلچراغ ۴۹۴ ـ فاضل ترکمن