باز صبح شد وُ

تو نیامدی

و ظهر

و عصر

و غروب شد وُ

تو نیامدی!

درگاه، پیر

من، خسته

من، درهم شکسته،

و شهر

که هی رفت و رفت

تا به انتهای جهان رسید وُ

تو نیامدی!

بگذار حرف آخرم را، راحت...!

من می ترسم

. . .

می ترسم

می ترسم بمیرم و باز ملائک منتظر بگویند

تو باید

تا روز رستاخیز مُردگان صبوری کنی!

صبوری می کنم، صبوری...!

سیدعلی صالحی