چه کسی پیاله آب را پشت پای تو بخشید؟
باز صبح شد وُ
تو نیامدی
و ظهر
و عصر
و غروب شد وُ
تو نیامدی!
درگاه، پیر
من، خسته
من، درهم شکسته،
و شهر
که هی رفت و رفت
تا به انتهای جهان رسید وُ
تو نیامدی!
بگذار حرف آخرم را، راحت...!
من می ترسم
. . .
می ترسم
می ترسم بمیرم و باز ملائک منتظر بگویند
تو باید
تا روز رستاخیز مُردگان صبوری کنی!
صبوری می کنم، صبوری...!
سیدعلی صالحی
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:0 توسط م.کوچک
|