نه، بهاران از توست
از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
این بهین باغ و بهارانم تو
حمید مصدق
نه، بهاران از توست
از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
این بهین باغ و بهارانم تو
حمید مصدق
چه خاطراتی که زنده نمی شوند....
چه روزهایی که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان می برد...
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نفش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد
چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند
چه چیزها که فکرش را هم نمی کردم و شد و چه چیزها که فکرم را پر کرد و نشد
چه آدم ها که شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچ گاه نمی شناختمشان.
و چه ......
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر می شود
کاش ارمغان روزهایی که گذشت
آرامشی باشد از جنس خدا
آرامشی که هیچ گاه تمام نشود....
و آرزو کنیم این آرامش سهم هر کسی باشد که این روزها در جست و جوی جرعه ای آسایش است
و اوج می گیرند
دست هایت آزادی است
ره نه این است که من پیمایم ## ماشی بر شیوه ی پرگارم (ماشی-مشی کننده،رهرو)
دور باطل میزنم ایام را ## راس در سوراخ و رانم پای را
سر ندارد سر که همراهی کند ## پای از ره مانده را یاری کند
شوق رفتن در خیالش مرده است ## اب چشمان تر اش را برده است
کاش میشد بی سراپا ره برم ## بر طریق عشق گامی بر نهم
رسم رفتن از قلم اموزم ## پر شود از مشق نو هرروزم
دفتر عمرم تهی از غم شود ## مشق ناکرده ز دفتر کم شود
این همه را پای رفتن لازم است ## حاصل پرگار فقط دایره است
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
پ ن: تمام شد. تکرار میکنم: تمام شد. خلاص.
پ ن۲: وقتی موقع حرف های آخر و خداحافظی، اشک توی چشمای سرهنگ و سرباز حلقه میزنه، یعنی مفاهیم سرباز و سربازی، سرهنگ و فرماندهی، تعاریف تازه ای پیدا کردن....
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است
حرفهایم مثل یکتکه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد ......
پ ن: تکرار میکنم: خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
پ ن۲: تکرار میکنم…