حیات...
این حیات (دقت کنید: حیات، نه حیاط) آب و جارو می خواهد!
این حیات (دقت کنید: حیات، نه حیاط) آب و جارو می خواهد!
آی آدم ها
جواب ِ « دوستت دارم »،
« مرسی » نیست!
؟
غرق در اندیشه ات
سوار اتوبوس شدم و به راننده،
چند سکه ای بابت کرایه دو نفر دادم،
پیش از آنکه دریابم تنهایم!
ریچارد براتیگان
از گونه های تو آغاز می شود
. . . این زمستان
از لب های من بالا می رود
. . . دیوانگی
؟
۱. آن ها که می فهمند عذاب می کشند و آن ها که نمی فهمند، عذاب می دهند؛
۲. وقتی آدم یه چیزی رو فهمید، دیگه فهمیده، نمی تونه نفهمه!
۳. برای دوستی، اعتماد لازمه، نه هوش...!
۴. چیزی رو که نشه فروخت یا خرید، دو زار هم نمی ارزه!
۳،۲ و ۴ از فیلم «باغ های کندلوس» ـ ایرج کریمی/۱۳۸۳
باور کنید
عشق که می آید،
عقل از در ِ دیگر بیرون نخواهد رفت!
عقل
میدان را خالی نخواهد کرد!
او
از سپاهیان ِ عشق خواهد شد...
سیدحسین متولیان

دوستی می گفت سریال زمانه باعث بی اعتمادی به ما ـ پسرها ـ شده! ولی میخوام بگم باور کنید، باور کنید که همه پسرها مثل «بهزاد» نیستند...
در ضمن، من از همه «ارغوان» ها عذرخواهی می کنم! ولی مطمئن باشید نامردی، پسر و دختر نمیشناسه؛ همین.

هر روز می آید و جار می زند
نان خشک
روی شکسته
مس قراضه
یخچال کهنه می خریم
مانده است به دلم
که یک بار هم بگوید:
آدم کهنه می خریم.
هوشنگ رئوف
این روزها شبیه خودم نیستم... این خوب است، راستش خسته شده ام از اوقاتی که شبیه خودم هستم... مثلا همیشه این موقع از سال چند روز را به خرید اختصاص می دادم... آن هم خرید زمستانی.
امسال به این نتیجه رسیدم که می توانم تا آخر عمرم با همین لباس های زمستانی سر کنم، چون قرار نیست که باز هم رشد کنم، بنابراین لباس های سابق را می توانم بپوشم...
این روزها اصلا شبیه خودم نیستم...چرا که حتی نشانی خانه مان را هم نمی دانم و این یعنی دل کندن از همه تعلقات مادی...
من در کجای جهان ایستاده ام که هیچ کس نشانی ام را نمی داند؟
نیلوفر لاری پور ـ چلچراغ
یکی بیاید
روسری ام را کمی جلو بکشد
از خانه که بیرون می آمدم
انگشتانم را جا گذاشتم...
از خانه که بیرون می آمدم
چشم هایم را جا گذاشتم.
لیلا کردبچه
ما پیام دوست داشتن مان را
با دود آتش به هم می رسانیم
نمی دانم آن سو
تکه چوبی برایت هست یا نه!
من اینجا جنگلی را آتش زده ام...!
پ ن: دست نگه دار همه چوب ها را آتش نزن!
نکند از سویی دودی برخیزد و هیزمی برای جوابش، نداشته باشی...!
؟ ؟ ؟
چراغ مطالعه
به خواندن
تعظیم می کند.
عباس گلکار
گم می شوم یک شب که می آیی
در موج خیز گیسوان تو
فانوس سرگردان دریایی.
علیرضا قاضی مقدم
به دنبال عشق،
هر خانه ای را در زد!
اما کسی در را نگشود...
گوش ها سنگین شده بود!
نمی دانست
عشق هم
سال ها پشتِ در مانده است
سیدحسین متولیان
باران که می آید، آدم هوس چتر می کند. حالا کار نداریم که سهراب گفته: «چترها را باید بست!» ما فقط به این سطرش گوش فرا می دهیم که: «زیر باران باید رفت!» هوای بارانی یعنی خیس شدن و حتی زمین خوردن و افتادن توی چاله چوله های شهر و ریسه رفتن از خنده.
هوای بارانی یعنی من رفتم سر قرار، او نیامد، زندگی ترمز کرد و تالاپی افتاد توی دست انداز. من اما هنوز دستم را از روی بوق برنداشته ام!
...
فاضل ترکمن ـ چلچراغ شماره۵۰۸
قرار من باش
تا در مدار تو باشم
چه قرار و مداری بهتر از این...!
؟
سنگ کهکشان منم
گردن بلند آبشار تویی
چتر کهنه پدربزرگ منم
ایستگاه اول بهار تویی؛
رخساره ـ ساخته: امیرقویدل/ ۱۳۸۰
بهار همین امسال که به همدان رفته بودم، این بیت شعر رو از روی مزار «عارف قزوینی» یادداشت کردم:
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت

*عنوان نام یکی از تصنیف های ساخته عارف است.
رضا رفیع
مُسکن دیگری
در دهانم می گذارم
از پشت شیشه عینک
نگاه می کنم
مایوس کننده است
هیچ چشم اندازی
از پشت شیشه ها
زیبا نیست
جنگل با هر درختی که می میرد
لاغر تر می شود
و انسان با هر قرص
تنها تر.
علیرضا عباسی
من انتظار تو را می کِـشم
تو مرا از انتظار می کـُـشی...
لعنت به هر چه فتحه و کسره و ضمه...!
؟
من نصف و تو نصف
آمدیم که کامل شویم
چسب، تقلبی بود
هر کدام شکسته
افتادیم در گوشه ای!
علی آبان افتلتی
کاش می دانستی
که پرندگان عشق...
هرگز دوبار پر نمی گشایند...
دوست من... عشق مسافری است...
که تنها یک بار... به سراغمان می آید...
و یکباره می رود...
نزار قبانی
من دنبال چیزی می گشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبدیل به آدمی می شوم که به فکر کردن فکر می کند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همش دلم می خواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دست هایم به چه کاری مشغولند.
آیدین ـ سمفونی مردگان، موومان سوم
چشم هایت، دیوانه ترین عاشقانه های زمین اند...
وقتی پشت چراغ قرمز به سبزی چشمان من
خیره می شوی
تو پلک می زنی... دنیا ورق می خورد...
تو پلک می زنی... من شاعر می شوم...
شاعر دیوانگی های تو
پشت چراغ قرمز!
؟؟؟
گفت: برای اینکه محتاج کسی نباشم!
از خداحافظ که پیاده شدیم
قطار سرنوشت خودش را رفت و ما خودمان
تو سی خودت رفتی و من سیمرغ چه می دانستم.
سامان بختیاری
تنها کودکان می دانند
گنجشکان
عاشق می شوند
تنها گنجشکان می دانند
کودکان
شاعر می شوند!
فروغ داوودی
جهان در اول دایره بود
بعد از تصادف با یک کفشدوزک
ذوزنقه شد
تا در چهارگوشه ناهمگون آن بنشینیم
و برای هم پاپوش بدوزیم!
اکبراکسیر